میخواهم پرسه زنان بروم تا انتهای کوچه پس کوچه هایی که
شاید گم شوم
این بار در خیمه هایی سپید که صف کشیده اند به انتظار،
در پیاده روها در شام غریبانمان
انتظار کودک چشمانمان
سبز
شمع هایی سبز
و
کودکانی که میخواهند شمعی بیفروزند در کنار خیمه ها
و ما
استاده به تماشا
زنان و مردانی که نمیدانند در دلهامان چه میگذرد و ما
و مایی که........
نه من ...
من که
از شام غریبان
نمیدانم چه طلب کنم
گریه کنم؟
یا
آرزو کنم ؟
بجویم ؟
یا بطلبم؟
بیدارم؟
این منم؟
مرا چه میشود؟؟؟
ممنون که هستی،درود
خواهش
به اندازه تمام دل تنگیهایم فهمیدم چه نوشتی...ما را چه میشود؟
رویایی بود شام غریبان ما
من هم مثل تو!.. سرگردان خواستن، نیاز، سردرگمی.
این ذهن پرسه گرد که مطیع ما نیست!!
این آرزوها که از تیررس زمان ما لغزیده اند!
این لحظه ها که دوست دارم کندتر بدوند!
سلام مریم جان
مرسی که سر زدی
شعر فروغ خاطراتی رو واسم تداعی کرد که...
آرمان
درست نوشتی
مطلبت قابل درک بود واسم
افرین
یه مقدار دیگه روی جمله هات کار کنی و بازی با کلماتتو یه مقدار دونسته تر بکار ببری با موضوعات خوبی که انتخاب میکنی میتونی یه کار قوی تر ارائه بدی
موفق باشی عزیزم
گاهی این شام غریبان
شام غریبان خودمون میشه بطوریکه شاید گریه کنیم ولی واقعا برای دل و حال زار خودمون گریه میکنیم
آرزو میکنیم ولی آرزویمان برای دل خودمان هست و واقعا نمیدانیم داریم به اصطلاح عزاداری میکنیم و یا به سوگ خود بنشسته ایم
واقعا مارا چه میشود ؟