عهد

بالاخره بارون بند اومد

منم به عهدم وفاکردم

رفتم توی حیاط یه سلامی به بوته حسن یوسفم کردم

گرمش بود

آب پاشیدم روی سرش

یکمم باهاش حرف زدم

 بهش گفتم این مهاجرته ، تو تنها نیستی ، من باهاتم ،میام هرروز میبینمت، مگر اینکه یکروز ازینجا برم و دیگه توی این کشور نباشم،

شاید منم مهاجرت کنم ازینجا برم به دورترین نقطه دنیا، جایی دورتر روی کره زمین.دورتر از شرق دور.

غصه نخور منهم اسیر سرنوشت توام

باید رفت..

غصه نخور



حسن یوسف

یکهفته است هوا بارونیه

دیگه وقتی هوا بارونیه دلتنگ هم نمیشم

 حتی همه چیو خاموش میکنم میشینم به صدای شرشرش گوش میدم

امروز رفتم قلمه حسن یوسف رو که از باغچه شهرداری توی جاده کنده بودم کاشتم توی باغچه 

کلی هم قربون صدقه اش رفتم 

گفتم تو دیگه ناامیدم نکن

بهش گفتم یه قراری بگذاریم 

من میام هرروز قربون صدقه ات میرم 

توهم برگهای قشنگ بنفشتو نشونم بده


بنظرم راضی بود ازجاش، قشنگ پشت باربیکیو کاشتمش که به دیوار تکیه کنه و پشتش خسته نشه

۲۶شهریور

گاهی دوست داری در لحظه متوقف بشی 
اینقدر اونجابنشینی و تماشا کنی که عمرت همونجا تموم بشه 
هربار میام اینجا همون حس بهم دست میده.
بشینم ، ثابت ، آروم ، سکون ، تموم.


۲۶شهریور۱۳۹۶