دلداری

ایکاش امشب به کودکی باز گردم

ازین بزرگ بودن خسته ام 

ای کاش

 من از زیر مسئولیتم میشد در برم و غیبت کنم و مامان فرداش  میومدو غیبت منو موجه میکرد

خسته شده ام از بسکه اسم بزرگ بودن رو یدک کشیدم

انقدر زیر فشارها موندم

چقدر راه هست تا دیوارهای گچی کودکیم 

مامان تو میدونی دختر کوچولوت چقدر بی تو تنها شد

دیگه هیچ کس نیست بیاد مدرسه غیبت منو موجه کنه 

باید بروم روی  سن بازم بازی کنم برقصم و تو در گوشه ای نیاستاده ای که تشویقم کنی که اگه خراب کردم تو بغلت گریه کنم

 تنهای تنها...

حالا بمن بگو مامان اگه من بزنم یه چیزیو بشکنم خودم چه جوری جمعش کنم.


بگو مامان

ای کاش امشب به کودکی باز گردم

من نقاب نمیخوام  من از رلم خسته شدم

مامان من بغل میخوام 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:45

آه که چقدر سر انگشت خسته بر شیشه پنجره کشیدم و..تو نیامدی!!
آرزوی ناباورانه!
حسرت همیشگی ما...مادر.............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد