یکی بود یکی نبود ! عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود ! یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود ... برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان "با هم بودن و با هم ساختن" نمی گنجد؟ و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود ... همه با هم بودند. و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست. انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما. و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن. و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم. هنر "بودن یکی و نبودن دیگری" !!!
سلام
نظرتونو خوندم
بیرحمانه حمله کردین
به هرحال
شما لطف دارین
موفق باشین و خدا نگهدارتون
خداییش این چه درسیه آخه
زیبایی ریاضی رو نمی فهمی وگرنه این حرفارو نمیزدی
خدانگهدارت
پس شما عاشقش شدین چون زیباست
درقسمت لینک ها
http://
رو دوبار نوشتین
یه بارشو پاک کنین
اینقدر عاشق ریاضیم از ذوقم 2 بار نوشتم.مرسی از توجهتون.
از نظر من خیلی وقتها نبودن دیگری حتی در مسائل عاطفی زمینه غرور ما میشه.
منظورم از نبودن حذف فیزیکی طرف نیست. منظورم ؛ندید گرفتن طرفه؛ بعد به خودمون ببالیم.و.....
آخر قصه عشقه: "نرسید کلاغ به خونه"...
شده این پایان کهنه
برا دنیا یه بهونه......
بهانه ای که بتونیم همو تنها بگذاریم
ای وللاه خیلی قشنگ بود