مارگوت بیکل

می خواهم آب شوم

در گستره افق

آنجا که دریا به آخر می رسد

و   آسمان   آغاز  میشود

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.


حس می کنم و   می دانم

دست می سایم و می ترسم

باور می کنم و امیدوارم

که  هیچ  چیز  با آن به عناد  بر نخیزد.
میخواهم آب شوم

در گستره افق

آن جا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود.
چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی  یاری دهنده کلامی مهر آمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
                      به چنگ آری ؟


چند بار
دامت را تهی یافتی ؟


از پای منشین
آماده شو  که  دیگر بار و   دیگر بار
دام باز گستری !

پاییز

آیاپاییز امسال همانند همه سالها من شاد خواهم بود ؟؟ 

پرنده مردنیست.

بیائید باور کنیم هر بهاری را خزانیست 

و

هر آغازی را پایانی

پس احترام بگذاریم به نظم طبیعت 


بیائید پرواز را به خاطر بسپاریم 

                                        پرنده مردنیست.


از بختیاری ماست شاید آنچه  را که میخواهیم یا بدست نمی آید یا از دست میگریزد.


(شعر از اینو اونه هیچ جاش مال من نیست بابا)

باور کن

اعتقاد دارم تنهائی سبب میشه خودم رو ببینم و به خودم بیشتر اهمیت بدم

در خودم چیزهایی کشف کنم

در اطرافم پی به اموری ببرم که هرگز به آن اهمیت نمیدادم وقتی که تنها نبودم

شاید مریم امروز نتیجه چند سال تنهاییست

در تنهایی همه آدمها خودخواه میشن

چون مجبورن بار همه چیز رو خودشون بکشن یک تنه

ولی چیزی در حال تکامل و انقلاب است 

انقلاب من زمانی آغاز شد که فهمیدم تنهام 

در ابتدا تنهایی همیشه با ترس آغاز میشه اما این همون نقطه ای هست که اگر ردش کنی....... (هرکه از پل بگذرد خندان بود)

باید با خودت کنار بیایی که آدمها با تو باشن یا نباشن تو تنها نیستی 

تو با کسی هستی که هستو نیست ،در توست، با توست خود توست تو از اوویی و او از آن توست 

فقط باید باور کنی که او هست...

اینهم که باور کنی و بهش اعتماد کنی سخته اما شدنیست 

یکی بود یکی نبود !

یکی بود یکی نبود !

عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود !

 

یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.

همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود ...

برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان "با هم بودن و با هم ساختن" نمی گنجد؟

و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

 

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود ...

همه با هم بودند.

و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.

 

از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست.

انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما.

 

و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای

زیستن.

 

و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

 

هنر "بودن یکی و نبودن دیگری" !!!