بالاخره بارون بند اومد
منم به عهدم وفاکردم
رفتم توی حیاط یه سلامی به بوته حسن یوسفم کردم
گرمش بود
آب پاشیدم روی سرش
یکمم باهاش حرف زدم
بهش گفتم این مهاجرته ، تو تنها نیستی ، من باهاتم ،میام هرروز میبینمت، مگر اینکه یکروز ازینجا برم و دیگه توی این کشور نباشم،
شاید منم مهاجرت کنم ازینجا برم به دورترین نقطه دنیا، جایی دورتر روی کره زمین.دورتر از شرق دور.
غصه نخور منهم اسیر سرنوشت توام
باید رفت..
غصه نخور
سلام
خوبید از 25 دی به اینطرف دل نوشته نداری ؟
وقتی سکوتت طولانی میشود آدم احساس خوبی ندارد و نگران می شود .
چشم