بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خستم اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خستم بیا از غم حکایت کن که من محتاج آن هستم اگر از زخم دل پرسی بدان مرحم بر آن بستم برو عشق را از خدا آموز که من دل را بر او بستم اگر از عاقبت پرسی بدان از دام تو جستم مجنونم و مستم به پای تو نشستم آخر ز بدی هات بیچاره شکستم مجنونم و دستم به دامان تو بستم هشیار شدم آخر از دام تو جستم مجنونم و مستم عاشقم و خسته ام
قشنگ و خواندنی !
درود و بدرود !
عاشق که خسته نمیشه !!!
میشه ؟
ینی عاشق این آهنگم
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
چقد خوبه این آهنگ ، چقد حرف من بعضی وقتا
خیلی این آهنگ رو دوست دارم
بالاخره روز رهیدن میرسه